داشتم سیاوش قمیشی گوش می دادم :
بوسه باد خزونی با هزار نا مهربونی
....
یادش به شر
پارسال همین موقع ، همین ماه ..
چه اشک هایی تو جاده های اطراف شهر ریختم . چقدر سیگار کشیدم .. تک و تنها ساعت ها تو جاده ها ....
بی حال و حوصله با بغضی که تموم ماه گلوم گرفته بود ...
سگ شده بودم پاچه همگی رو می گرفتم ....
فکر خودکشی ، فکر آدم کشی ..
اشک های شبونه تو رخت و خواب ..
خواب که نه کابوس های شبونه ...
۲ ساعت خواب ۲۰ بار پریدن ...
چه حرف هایی که تو تنهایی و اشک ریختن تو جاده ها بین منو خدا رد بدل شد ..
هیچ کس نفهمید که چرا هر روز به اندازه یک عمر پیر شدم ....
اما باز هم خدا دوست دارم خیلی خیلی بیشتر از اونی که بقیه فکر می کنن ..
هیچ کس نفهمید فقط تو می دونی . می دونی چون تو هم مثل من ۱۰۰۰ تا حرف نگفته داری که هیچکی نمی دونه . پس درکم می کنی ..
تو هم سعی کن فراموش کنی .. باشه ؟