یادته؟
یادمه!
اون روز دلم می خواست اون شیشه ی سبز توی کیفمو بشکنم و دستمو باهاش زخمی کنم؛
همون دستی که تو بوسیدیش٬
همونی که می گرفتی توی دستتو می گفتی چقد قشنگه!
دلم می خواست یه کاری بکنم که دیگه بوی تو رو نده.
چقدر بده٬
کاش خاطره هاتم با خودت می بردی.
دیگه الان واسم مهم نیست که دست کی واست قشنگه؛
الان مهم منم و جای خالی تو...
حاضرم سر خونم قسم بخورم که واست هیچی نبودم جز یه آدم دم دمی مزاج! حقم داری!
راستی اصلا منو یادت میاد؟!
ولی من اونقدرها که تو فکر می کردی احمق نبودم.من اونقدر بزرگ شده بودم که بفهمم کی دوستم داره کی نداره!
می خوام امشب همین جا پروندتو ببندم!
بهم نخند؛
می دونم یه بار دیگه هم حکم تخلیه ات رو صادر کرده بودم٬
اما این دفعه فرق داره
این دفعه نه تو بر می گردی
نه من توی خیابونهای شهر دنبال ۲۰۶ات می گردم.
پیش خودمون بمونه؛از امشب به بعد هر وقت کسی ازم پرسید چندبار عاشق شدی می گم هیچ وقت!مثه همه! یه دروغ خیلی بزرگ!
« معشوق من
انسان ساده ایست
انسان ساده ای که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت
در لابه لای بوته ی پستانهایم
پنهان نموده ام»
فروغ