In My Dreams...



یه دختری بود که خودشو زده بود به مردن.
همه فکر کردن واقعا مرده.اونم هیچ انگیزه ایی واسه زندگی کردن نداشت؛واسه همین اصلا سعی نکرد به بقیه بفهمونه که زنده است.
واسه دختره مراسم گرفتن.داشتن می بردن قبرش کنن.
دختره بازم عین خیالش نبود.گذاشته بودنش توی یه ملافه ی سفید و گذاشتنش توی قبر.آخرین لحظه که ملافه رو انداختن روش دختره داشت مستقیم توی چشام نیگاه می کرد.اون لحظه واقعا می شد ترس رو توی چشاش دید و حس کرد.ملافه که افتاد روش منم ملافه رو روی صورتم حس کردم،منم داشتن کنارش قبر می کردن
...
قصه نبود،خواب دیروز ظهرم بود...
هی نانا نا نا
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد