خوب الان مرض update کردن گرفتم
کلی امشب بغض داشتم.انقدر فشارش دادم که بره تو که احساس می کردم الانه که از پشت سرم بزنه بیرون.
حالا چرا اونجا؟! نمی دونم.حسه دیگه
چند روز پیش یه اتفاق خیلی جالب واسم افتاد.یه تجربه ی جدید.یه هنری که بالاخره به آرشیو هنرهای قبلیم اضافه شد.
آخه شما که نمی دونین آدم چقدر خندش می گیره وقتی جلوی نمره ی دانشجویش یه صفر می بینه که انگاری استاده با تمومه حرصش دوتا خط هم این ور و اون ورش کشیده باشه!
خیلی خندیدم.خیلی با مزه بود..
به من بگو بررو دختر شیرازی بشو اما نگو برو کادو بگیر٬خوب؟
دود سیگار را ببین برو بمیر...زیر پای را ببین ز جان گذر ز جان ز خانمان گذر...
جدا اگه امروز وقت دکتر نداشتی بی هوا می گفتم بیای بریم بخندیم!
حس کردم خیلی زندگی معمولی و روتین و منظمی دارم.از اون زندگیها که خیلی راحت می شه پیش بینیشون کرد.
یه رفیق دارم از سال ۸۱.هنوزم دارمش.خیلی بچه ی باحالیه!کلی الان فرق کرده.دورو ورش کلی دخترای رنگارنگه.اما یه خاصیتی داره.دقیقا وقتهای که من خیلی ناراحتم و هیچ کسی هم نیست و من میام نت که وقت تلف کنم اون هست.
امشب داشتیم صحبت می کردیم.یه مشکل داره با این دوست دختراش.حالا طولانیه من حال ندارم بگم.ولی نکته ی جالبش اینجا بود که دقیقا نظراتش با نظرات من پیرامون همین عشقولی بازیها و کولی بازی ها یکی بود.
چه جوری بگم.یعنی از دید اون که یه پسر بود می گفت من دوست دارم اینجوری اینجوری اینجوری اما دوست دخترم می گه نه اونجوری اونجوری و...
خوب اینو داشته باشین.
اونوقت فکر کن یکی هم به تو بگه که کاملا رفتارات مثه یه پسر و هی هم ازت بخواد یکم لوس بازی ها و با نمک بازیهای دخترونه هم داشته باشی و تو هی سعی کنی و نشه.
حالا می خوام بگم که خدا در خلقت من دچار تردید شده!عجولانه تصمیم گرفته و آخرش شدم این!
به جان کی قسم بخورم من اصلا و ابدا دوست ندارم هی اصرار هی اصرار که آی ملت من شبیه پسرام و هیچ علاقه ای هم ندارم به اینکه خودم رو نادیده بگیرم و برم تو قالب کسی که من نیست.
خیلی زیاد هم دوست دارم مثلا مثل دختر خاله ی عزیزم باشم و کلی دخترونه و کلی مهربون و کلی لوس و کلی با افکار و منطق های خاص خودش باشم و فکر کنم که همه عاشقم هستند و فکر کنم که من هم هر آن از عشق حسن و حسین و علی و جواد و رضا ِ که بمیرم.اما نمیشه!
بابا به پیر به پیغمبر نمیشه.
به وحید حرف باحالی زدم!همین رفیقمو میگم.
اینکه آدم اولش هی حس می کنم که عاشق شده یکم که می گذره می گه حالا عاشق که نه ولی خوب دوستش دارم.کم کم هم یادش میفته که از تیپ طرف خوشش نمیاد٬طرف چرا گوشه ی فرش اتاقش اونجوری تا خورده بود٬ا ا ا طرف چرا انقدر سیریشه و هزارتا چیزه دیگه...
حالا این می گذره و تموم میشه.من اگه فردا روز یکی دیگه بیاد که حس کنم دوسش دارم اما بازم می ترسم از اینکه آخرش بشه اونجوری.
یعنی آدم به خودش شک می کنه.به احساساتش که در آینده میاد.
و در نهایت اینکه بهتره همه ی اینها باشه و نباشه.یعنی اگه امد خوش امد.
یعنی اینکه بزار باشه اگه می خواد هم نباشه
یعنی خوب هیچ خیالی هم نیست
یعنی اینکه آدم باید بفهمه که کسی موندنی نیست
یعنی روی طرف حساب بلند مدت باز نکن
یعنی بابا گیر نده دیگه باشه حالا هر جور که راحتی
یکم آدم کمتر از خودش انتظار داشته باشه خیلی خوش می گذره
مثلا وقتی از خودت انتظار صفر داری میری میبینی شدی ۱ خوب خوشحالم میشی!