نقشه های که برای امشب کشیدم عملی نشد
مثه هر نقشه ایی که می کشی و آخرشم هیچی
اصلا هر وقت نقشه می کشی همینجوری می شه
فقط یه چیزیو فهمیدم؛اینکه وقتی با چند نفر بری بیرون هی باید متلک بشنوی٬ولی وقتی تنها میری بیرون مدام باید از پیرمردهای هیز و مردهای متاهل بترسی.به جان خودم!
نزدیک بود برم زیر ماشین٬اگه پسره ی احمق یکم دیرتر کله اشو اینوری میکرد الان باید دست و پام توی کج می بود.
پس این مطب دکتر روانشناسه که می گن دور و بره خونه شماست کجاست؟!نیست که.
پ.ن:شما می گین من با این پسر عمه ی الاغم چی کار کنم؟!بزنم بکشمش خوبه؟ پرو پرو اومده پای کامپوتر ما.اسمشم توی قسمت favorites نوشته٬حالا من هرکاری می کنم اسمش delete نمیشه!هر وقت هم می رم به favorite های عزیز سر بزنم چشم به اسم کریح این موجود مزخرف می خوره و دلم می خواد بزنم خودمو بکشم!
آدم که ۱۲ ساعت بخوابه و بازم به زور بیدار بشه تبدیل می شه به یه آدم کسخل.
فکرشو بکن٬یه آدم کلی کسشعر می نویسه(این آدم اون آدم نیست٬یه آدم دیگه است)٬و بعد تو با خودت میگی آخه اینها چطور این همه می فهمن و چقدر باحال زندگی می کنن؛
اونوقت تو یه الگو می گیری.می خوای بشی اونجوری.اما غافل از اینکه اون آدمها اصلا شبیه وبلاگهاشون نیستن.اونا دوست دارن که اونجوری باشن
یعنی عقده ی اونجوری بودنشون رو توی وبلاگه تخلیه می کنن
بعد تو میای و یکم اونجوری میشی.اونوقت زندگیت به فاک می ره.
اونوقت نمی تونی یه عده آدم رو تحمل کنی
اونوقت فکر می کنی که امکان نداره بعضی وقتها مسائل به همین سادگی باشه
اونوقت می شی یه کسخل واقعی
من وقتی از این وبلاگها پیدا می کنم تموم آرشیوش رو می خونم.اولیش وبلاگ fluency بود.یادته؟
شاید دو بار کل آرشیوش رو خوندم
حالا می دونی اصلا شراره ای وجود نداشت؟همش کار اون امیر کسخل بود
از بچه های امیر کبیر٬یه آدم خیلی موفق.حالا درسته که پدرش فوت کرده بود و مادرش مشکل عصبی داشت و ...که البته به همینهاشم شک دارم.
نمی دونم این دانشگاه امیر کیری(اشتباه تایپی نیست٬چرا می خندی؟)چه خبره که نصف دانشجوهاش کلی کسخل ان!
حالا جالبترش اینجاست که اصلا نمی تونستی بین اون و نوشته هاش رابطه برقرار کنی.
یعنی هیچ شباهتی باهم نداشتن.
ولی خوب این آدمها خیلی می فهمن و رو نمی کنن.یعنی توی زندگی واقعی شون رو نمی کنن.
امروز می خوام برم بیرون.کلی کسخلم.روز جالبی در پیش رو خواهیم داشت.البته اگه این حس بمونه و نره.می دونی که اصلا ثبات ندارم
نقشه های هیجان انگیزی کشیدم.
شاید شب بیام و دوباره بنویسم.شاید که نه حتما.
خلاصه اینکه با پول بابایی پز نده!
از ۱۰۰ نمره ی فیزیک ۲ شدم ۱.
هیچی همین جوری گفتم دور همیم یه چیز بگم بخندیم!
دلم نمی خواد تمومش کنم.هنوز دلم خالی نشده.دوست دارم هی کس شعر بگم!یا نگم تا این حس بمونه و خودشو یه جای دیگه خالی کنه.مثلا روی یه صندلی جلوی یه آدمی که موهاش سفید شده باشه.یه آدمی که خیلی بیشتر از تو می فهمه و خیلی راحت می تونه بهت بگه آخه بچه تو چی می فهمی و تو نتونی در جوابش هیچی ِ هیچی بگی.
دلم هزارتا کتاب می خواد.
ـ ـ نگاه کن٬ای!
نگاه کن که چگونه
فریاد خشم من از نگاهم شعله می کشد
چنان که پنداری
تندیسی عظیم با ریه های پولادین خویش
نفس می کشد.ـ ـ
من این مرضم رو دوست ندارم.همش از توو می سوزم.من اصلا اون شربت غلیظ سفید و قرصهای صورتی و زرد و سفیدم رو دوست ندارم.من زخم معده دوست ندارم.من این همه توجه و بخور و نخور کن ها رو دوست ندارم.من این ۸ ساعتهای لعنتی رو که تند تند تموم می شن رو دوست ندارم.
من هنوز روی حرفم پافشاری می کردم و می گفتم اینو.
بعد فهمیدم خوب راست می گه دیگه این پای چپه این پای راست...!
فکر نکنی رانندگی بلد نیستیم؛پای چپ و راستمون رو قاطی کردیم.گرچه همون رانندگی هم بلد نیستیم!
و اینکه دو شب پیش تر بالاخره مثل آدم رانندگی کردیم و کیفور شدیم.در خواب البته.
پ.ن:اصلا با هیچ منطقی نمی تونم خودم رو قانع کنم که می شه رضا صادقی و آهنگهاش رو دوست داشت.
پ.ن۲:هی پسر کامپوترم قاطی کرده...انقدر تند تند همه ی سایت ها رو باز می کنه...انگاری مست کرده!
آدم ها همیشه احمق بودن
از همون زمان کودکی که دوست داشتن و سعی می کردند بزرگ شن
تا زمانی که بزرگ می شن و دلشون میگیره و یاد خاطرات بچه گی می کنن
و میگن کاش بزرگ نمی شدم .!
هر هفته یه بار از این خوابها می بینم:
داریم از یه چیزی فرار می کنیم.تنها کسی هم که توی اون جمع رانندگی بلده منم.وقتی سوار ماشین می شیم پای چپ سگ مصبم نمی دونم به چی گیر می کنه که نمی تونم کلاچ رو بگیرم و بزنم دنده 1.بقیه هم مدام داد میزنن که زوووود باش.
یا توی حرکتیم بازم داریم از یه چیزی در میریم بازم این پای چپ بی صاحاب تو یه چیزی گیر می کنه و نمی تونم ترمز بگیرم.آخرشم نه از خواب می پرم نه خوابم به سر انجام می رسه.
تو خوابم ما رو کیر می کنی ها!
->ترم اول توی دانشگاه انقدر شاهکار زدم که الان باید با چهره ی مبدل برم سره کلاسا