مادرم تو این کیف سیگارمٍ اینقدر باهاش ور نرو
یا بزارش زمین .!
یا بازش کن بپرس این مال کیه ؟؟؟
احساس می کنم استعداد خارق العاده ای واسه انجام دادن کارایی دارم که یا بهم مربوط نمی شه و به هیچ دردم نمی خوره یا انجام دادنشون واسم ممنوعیت حاد داره.
- این روزها هر کی منو می بینه می گه چقدر لاغر شدی!
: اتفاقا این روزها هر کی منم که می بینه می گه:سلام بی معرفت.اصلا معلوم هست کجایی؟
->اصولا این هر کی حرف زیاد می زنه.
->حالا عین جمله رو اگه نگن چیزای معادلشو حتما می گن.
«همه چیز
از پیش روشن است
و حساب شده
و پرده در لحظه ی معلوم فرو خواهد افتاد.»
۱۰۹ صفحه ی نخونده٬
دو روز وقت٬
یه میان ترم؛
و در نهایت منی که نشستم و شاملو می خونم.
«...که تو آن جرعه ی آبی
که غلامان به کبوتران می نوشانند
از آن پیشتر که خنجر بر گلو گاهشان نهند.»
هیچی تخمی تر از این حالی که من الان دارم نیست؛
حوصله ی هیچ کاری رو هم ندارم
یه نیگاه به ساعت بنداز!خوب انتر تو باید الان خواب باشی
خیلی ک*ریم
تو هم که همیشه ی خدا خاموش باش.
من اصلا این بهار لعنتی رو دوست ندارم با این هوای مزخرفش.
میدونی تا اونجایی که من یادم هر وقت رو یه چیزی برنامه ریزی کردم بهم خورده هر چیزی رو هم که به ٪¤*~ حساب نکردم دقیق انجام شده ..
----
بعد کلی نصیحت و ابراز نگرانی :
* : آخه تو تو سرعت ۱۹۰ تا به چی فکر میکنی ؟؟؟
- : به اینکه میشه سریع تر از اینم رفت ..
*: برو بمیر ، ما رو باش نگران کی هستیم ..!
نتیجه اخلاقی : راست گویی هم زیاد خوب نیست .
من الان مثلا باید سره کلاس فارسی عمومی می بودم اما نمی دونم توی سایت دانشگاه چه می کنم!واقعا نمی دونم!
اصلا اینجا رو دوست ندارم!
آدم حس می کنه که یه عالمه چشم دارن توی مانیتور تو مانوور می دن!
هر دو دیقه یه بارم یکی میاد می پرسه خانوووم کارتون خیلی طول می کشه؟!
منم می گم نمی دونم!
خوب نمی دونم!الافی که وقت نداره!تا هر وقت بشه می مونم دیگه!
این کلاس فارسیه که می گم کلا تا حالا فقط یه بار استادشو دیدم!حذفم می کنه!من که می دونم!اصلا حسش نبود که برم!الانم نمی خوام بهش فکر کنم!دیگه کاری از دستم بر نمیاد!
یکی بیاد من رو از اینجا بلند کنه!!!
این کامپوتره ازم خسته شده دیگه کار نمی کنه!