سر و ته ام

زمانی هم نگاهت از آنه من بود و هم حواست

فردایش فقط نگاهت را داشتم

و امروز نه نگاهی مانده برایم نه حواسی.

دیگر دلی برای آدم نمی ماند وقتی تو را می خواهند برای پر کردن تنهایی های خودشان.و راحت جایت را با چند کاغذ و یک مشغله و یک عدد منشی عوض می کنند؛

و تو دوباره می روی٬پرت می شوی گوشه ایی و می پوسی تا شاید دوباره تنهاییشان تو رو یاد آوری کند برایشان.

تو اگر نجنبی در این بیغوله٬همیشه باید نقشه  چوب پنبه های لعنتی را بازی کنی و جا خالی ها را پر کنی و کسی دلش به حال تنهایی های تو نمی سوزد.

تو اما باید همیشه بفهمی و درک کنی و خانوم باشی.تو نباید در سکانسی که هیچ دیالوگی برای گفتن نداری سر و کله ات پیدا شود.تو همیشه باید لبخند بزنی.تو هم باید برای خودت مشغله داشته باشی٬تو نباید اینقدر غرغرو باشی و اینقدر ناراضی

تو حق نداری او را حق تمام و کمال خودت بدانی

می فهمی لعنتی ِ من ؟تو حق نداری.

و شاید زندگی همین باشد...

شاید باید کنار آمد.شاید همه چیز همان گونه است که باید باشد.

شاید تو فلسفه ها را دیر فهمیدی.شاید از اول همین بوده است.

شاید همه چیز سر جایش است و این تویی که سر و ته شده ای و از همه نالانی!

 

خوب آروم بگیر .تو هم دیگر حوصله ی همه را سر بردی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد